18 ماهگیت مبارک عزیز دلم
عزیز دل مامان
18 ماهگیت مبارک. امروز با مادرجون رفتیم انستیتوپاستور و اونجا به همراهی بابایی، واکسن یک سال و نیمگیتونو زدیم. الهی مامان فدات بشه. خیلی گریه کردی. وقتی از اونجا برگشتیم می خواستی بدو بدو بکنی ولی نمی توستی و کوچولوکوچولو راه می رفتی. همش به ما می گی: آهاهه آمپول ایندا یعنی آقاهه اینجامو آمپول زد و پای چپتو بهمون نشون می دی. الان هم تحت تاثیر قطره استامینوفن، خوابت برده. عجیب خونه ساکته و بی هیچ انرژی. دل من و بابایی خیلی بخاطر شما غمگینه.
ایام تعطیلات عیدفطر سه تایی رفتیم تبریز و میانه. خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا اینکه هوا خیلی عالی بود نه رفتنی و نه برگشتنی اصلا با ترافیک هم مواجه نشدیم خدا رو شکر. آخه هم زودتر رفتیم و هم یه روز زودتر از پایان تعطیلات برگشتیم.
دیروز بابایی هندوانه خریده بود. من و بابایی برای یه مدت کوتاه مشغول کارامون بودیم یه دفعه بابایی گفت صدرا ساکته و صداش درنمی یاد نکنه داره کار خطرناک می کنه سریع اومدم توی آشپزخونه و دیدم شما با چاقو سعی داری هندوانه را ببری خیلی وحشت کردم بابا هم همینطور و شما از وحشت ما حسابی به گریه افتادی.