عاشقانه های این روزهای ما
پرنس ناز مامان
الان که دارم برات می نویسم ساعت 3 و هشت دقیقه صبحه. شما مثل فرشته ها خوابیدی. من و بابایی تازه کارهای روزانه مون تموم شده. من تصمیم گرفتم قبل از خواب وبتو آپ کنم.
فردا یه مهمونی افطاری دعوتیم. خیلی نگرانم که مبادا اونجا شیطونی کنی. آخه هزارماشاالله این روزها خیلی شیرین و بلا شدی. توی کلاس همش در حال دویدنی طوری که معلمت برای اینکه چیزی یادت بده دنبالت می دوه. امروز یه کار خطرناک کردی بی سر و صدا بدون اینکه من متوجه بشم (آخه بخاطر بیماری خوابیده بودم) خوونه مادرجونینا، دو طبقه از پله ها رفته بودی بالا. وقتی خواستی بیایی پایین چون می ترسیدی منو صدا کردی. تازه اون موقع بود که فهمیدم شما چیکار کردی.
امروز من و شما و مادرجون با هم رفتیم یه جایی برای انجام یه کار اداری. اونجا هر کی شما رو می دید می پرسید دخترم اسمت چیه شما هم می گفتی د دا اونا با تعجب می گفتن یعنی چی؟ و من می گفتم صدرا. نمی دونی چقدر همه وقتی می فهمیدن شما پسری تعجب می کردن.
اینجا شما چادر نماز منو سر کردی. یعنی عاشقتم که این همه شیرینی
بستنی، شکلات و بیسکویت خیلی دوست داری و می گی بندندی، گوگا و بی دوده. اسم دو تا حیوون دیگه هم یاد گرفتی میمون و سنجاب
گل پسر مامان عکس پایینی زمانیه که شما می خواستی نماز بخونی...
دوستت دارم پسرم و برای آرزوی همه چیزای خوب رو دارم.